و من مادر شدم .
سلام دخترکم ؛
برای تو می نویسم ؛
سال ٩٠ بود که من و بابایی بعد از شش سال زندگی مشترک بلاخره تصمیم گرفتیم که از خدای مهربون فرزندی هدیه بگیریم هر چند که اطرافیان می گفتند که خیلی دیره شده و شاید به این زودی صاحب فرزند نشید . اون روزها هنوز وضع زندگیمان خیلی خوب هم نشده بود ولی دیدیم آخه تا کی باید صبر کنیم این طور که نمی شود بلاخره دست به کار شدیم . فرودین سال ٩١ بود که فهمیدیم خدا به ما نظر کرده و یه نی نی خوشگل تو شکم مامانی هدیه داده خیلی خوشحال شدیم اصلا باور نمی کردیم به این زودی نی نی دار شیم . روزها به خوبی و خوشی می گذشت هر چند مامانی ماه های اول زیاد حالش خوب نبود و خیلی ها هم نمی دونسن مامانی حامله است . بعد از سه ماه که خطرات گذشت مامانی به همه گفت که ما نی نی داریم . همه می گفتن حتما پسره ، بابایی ناراحت بود آخه اون خیلی دختر دوست داشت ولی می گفت هر چی خدا بخواد فقط سلامت باشه . روزی رو که رفتیم پیش دکتر تا تو رو به ما نشون بده هرگز یادمون نمی ره بهترین روز زندگی ما بود دکتر یه نگاهی کرد و گفت دخترتون خیلی بلاست ماشاا... خیلی ول میخوره معلوم که از این بچه های باهوشه . نمی دونی بابایی چه حالی داشت کم مونده بود جیغ بزنه اون شب رو ما جشن گرفتیم و به همه گفتیم که نی نی ما یه دختر خانم باهوشه .
عزیزم اون روزها و ماه ها که منتظرت بودیم به خوبی و خوشی گذشت تو دختر خوش روزیی بودی کار بابایی بهتر شد و برکت از زمین و آسمان برای ما می آمد و ما خدا رو شاکر بودیم .
خیلی روزها بود که من و بابایی به خاطر تو از هم دور بودیم . و هر وقت که پیش دکتر میرفتیم تا تو رو به ما نشون بده چقدر قربون و صدقت می رفتیم قربون دست و پاهای کوچکت .
عاشق تکون خوردنت بودم شبا برات دعای یس رو میخوندم و هر روز تو رو به خدا می سپردم و میگفتم دخترم مامانی رو محکم بغل کن ، باهات کلی حرف می زدم دردل میکردم ، هر روز با من میامدی سرکار تو کارم کمکم میکردی همیشه باهام بودی .
بابایی هم دور را دور تو رو میبوسید و قربونت میرفت و عاشق تکون خوردن های تو بود .
و بلاخره آن روز به یاد ماندی رسید ...................... در ادامه