هستی هستی ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

و خدا هستی را آفرید ...

و من مادر شدم (2)

  روز ٢٨ آذر ماه ٩١ خانم دکتر نوشین جعفری که پزشک مامانی بود قرار گذاشت که مامانی خودشو به بیمارستان معرفی کنه تا نی نی نازش به دنیا بیاد . شب قبل مامانی خواب به چشماش نمی امد تا صبح دعا می کردم بعد از نماز صبح آماده شدم که برم بیمارستان البته بابایی سرکار بود و قرار شد من با مامانی و راحیل جون بریم بیمارستان تا بابایی خودشو برسونه . کلی خوشگل کردم و آماده رفتن شدم توی راه بیمارستان همش با تو صحبت میکردم و اصلا حواسم به هیج جا نبود وقتی رسیدم پرونده تشکیل دادند و بابایی هم امد بعد از یک ساعت مامانی از همه خداحافظی کرد رفت به اتاق عمل تا با خانمی برگرده . عزیزکم اون لحظه ها که منتظر امدنت بودم هرگز فراموش نمی کنم یک حس خوبی داش...
11 ارديبهشت 1392

هستی ویروسی میشود !

سلام دخترم ؛ عزیزکم چند روزی بود که مریض شده بودی دکتر میگفت که دختر کوجولوت هواسش نبوده  و یه ویروس خورده . ( ویروس یه نوع میکروبه ) عزیزم دلم ، من و بابایی و مامان بزرگ شبانه روز مراقب شما بودیم تا خوب بشی ، تب بالایی داشتی و ما رو خیلی نگران کرده بودی الهی مامان برات بمیره که صبورانه تحمل کردی تا اینکه خوب شدی . مامان بزرگ هم شب ها میامد خونه ما تا باهم دیگه مراقبت باشیم . اینم هم عکس هایی از پاشوره کردن دخترم .      بعد از اینکه شما خوب شدی آقا ویروسه اومد سراغ مامانی و بابایی  و ما رو مریض کرد انوقت بابایی شما رو برد خونه مامان بزرگ و شب پیش مامان بزرگ و بابا بزرگ بودی . مامان ...
11 ارديبهشت 1392

عاشقانه ای برای هستی ام .

  دخترم ؛ ای شیرینی زندگیم ، نفسم ، آرام جانم . هستی ام ؛ خدا را شاکرم که تو را با نور خود خلق کرد و زندگی من را روشنایی بخشید . زندگی دوباره ای که با وجود تو شکل گرفت و من از نو متولد شدم و به خاطر وجود تو من نیز مهمانی از بهشت شدم و من مادر شدم این حس مادرانه را دوست دارم و انگار دلم سختی هایش را می طلبد شب زنده داری هایش ، دلواپسی هایش ، گریه هایش و .... را دوست دارم عزیزکم ، دستان کوچکت را به من بسپار تا تو را در این سرزمین خاکی یاری کنم . سرزمینی که با شادی ها و غم هایش بزرگ میشوی و روزی میشود که یک زن ، یک مادر و یک وابستگی هستی . ناز گل زندگیم ، آغوشم همیشه برای تو باز است آغوشی که در ...
8 ارديبهشت 1392

قصه های هستی کوچولو و مامان بزرگ (1)

« تقدیم به بهترین مامان بزرگ دنیا » مادربزرگا فرشته های مهربونین که نور زندگی رو عاشقانه و صادقانه به نوه هاشون منتقل میکنن و دوست دارن نوه هاشون هم اون ها رو دوست داشته باشن و همیشه کنارشون و عصای دست پیریشون باشن هر چند که مادر بزرگ من خودش عصای دست دیگرانه انشاءا... که همیشه سالم و سرزنده باشه و خدای مهربون به اندازه قلب بزرگ و مهربونش هواشو داشته باشه و اونه برای ما نگه داره .  آمیــــن مامان بزرگ جونونم دوست دارم . از طرف هستی کوچولو دختر عزیزم ؛ قبلاً برات تعریف کردم که وقتی مامانی میره سرکار صبح ها تا بعد ازظهرها شما رو مامان بزرگ نگه میداره و مامانی با خیال راحت از اینکه دختر کوچو...
31 فروردين 1392

شیرین کاری های تا پایان چهار ماهگی :

عزیز دلم امروز چهارماهگی ات تمام میشه و من سعی کردم تا تمام کارهای بامزه ای رو که تا به امروز انجام میدی برات بنویسم : وروجکم ؛ وقتی شیر می خوری با دستهای کوچیکت انگشت های منو میگیری گاهی هم لباسمو و اگه خیلی گشته باشی که حضور هیچ کس رو احساس نمی کنی و چشماتو میبندی و فقط به شیر خوردن فکر میکنی ، اگه زیاد گشنه نباشی گاهی یه نگاهی به این ور و اون ور میندازی ، بعضی وقتها هم با موهات بازی میکنی ، اگه خوش اخلاق باشی مابین شیر خوردن یه نگاه عمیقی به مامان میندازی و با نگاهت کلی حرف میزنی و یه خنده میکنی و دوباره ادامه میدی . مامانی میگه تازگیها شیشه شیرت رو خودت میگیری . ماشاا... زورت زیاده شده ، اگه زیاد بهت نزدیک بشیم&nbs...
28 فروردين 1392

فقط آقاجون .............

آقا جون دوست دارم دیشب خونه آقا جون اینا عمه نازی ،‌عمو عباس امدند دیدن خانمی و کلی باهات بازی کردند ، عمه نازی که خیلی شما رو دوست داره و وقتی خیلی کوچیک تر بودی بیشتر روزها خونه ما بود و از تو مراقبت میکرد و تو هم به عمه نازی جون خیلی وابسته بودی ، آره عزیزم دیشب کلی از دستت خندیدیم چون تا عمه نازی بغلت می کرد روی لباسهاش شیرت رو بالا می آوردی و لباس عمه رو کثیف میکردی البته من رو خیلی خجالت دادی آخه دختر خوب که این کارها رو نمی کنه ... و اونجا بود که ما فهمیدیم دوستی شما و آقا جون سر دراز دارد ... چون تا آقا جون میگفت عزیز ، عزیزجان ، جیگر شماکلی ذوق میکردی و می خندیدی عرفان و راحیل جون هم مثل آقا جون هی ...
21 فروردين 1392

لطفا به من توجه کنید ...

دخترک ناقلای من : خانمی وقتی که من و بابایی سرگرم کاری هستیم و حواسمون به وروجک نیست الکی سرفه میکنه که آهای بدادم برسید ... مای بیچاره هم اول فکر می کردیم که طوری شده ولی عزیزم ما رو این قدر گول نزن ، ما فهمیدیم که می خوای باهات بازی کنیم .   ...
20 فروردين 1392